پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

تولد یک سالگی فرشته کوچولو

فصل اول-دل نوشته های من برای خدای مهربونم خدای مهربون شکر شکر شکر شکرت که من رو مادر کردی.... از روزی که فهمیدم یه موجود کوچولو توی دلم داره رشد میکنه بیشتر به قدرتت پی بردم و اعجاب خلقتت همیشه منو به فکر می بره.روزی که یه انسان از درون من به این دنیا پا گذاشت و اسم من مادر شد تازه فهمیدم چرا بهشتی خلق کردی که بخوای زیر پای مادر بذاری. خدای بزرگ من یک سال گذشت با کلی پستی و بلندی و شادی و اضطراب و هیجان و نگرانی و ...و من با کوله باری از خاطره و تجربه دفتر یک سالگی عزیزکم رو می بندم.یک سالی که هیچی از خاطرات سختش برام نمونده چون یه خنده پریناز همه خستگیمو از تنم به در می کنه. خدایا شکرت میکنم به خاطر همفسری که...
28 آبان 1390

ساعت شمار معکوس!!

دخترکم   گلکم    خوشگلکم از ذوق و شوق تو پوست خودم نمی گنجم .خیلی خیلی کار دارم برای فردا فقط اومدم شور و شوق و اضطرابم رو اینجا برات بگم تا بدونی خیلی خیلی برام عزیزی مهربون دخترم. بعد از ظهر خاله مرجان و زن عمو منای مهربون میان اینجا تا تدارکات تولد رو ببینیم و برای فردا کار زیادی نمونه.در ضمن یه سری کارها رو هم مامان جون و زن دایی سارای گل قراره انجام بدن و من برعکس همیشه از همه کمک خواستم تا از پس کارها بربیام.دست همگی درد نکنه. خدای مهربون ازت می خوام همونطور که این یک سال به من توان و قدرت نگهداری از این موجود نازنین رو دادی باز هم بهم نیرو بدی که بیشتر و بیشتر بتونم بهش برسم تا تو خا...
26 آبان 1390

مرواریدای جدید خوش اومدین

قند عسل مامان 5 شنبه 19 آبان متوجه شدم نوک دندونهای نیش بالا زده بیرون.خیلی خوشحال شدم که اینقدر بی دردسر دندون نیشت دراومد. شکر خدا حالت خوبه خوبه و غذاهاتم خوب می خوری. حسابی سرم شلوغه و در تدارک تولدم.از طرفی داره شرایط کارم قطعی میشه و از اول آذر مشغول به کار میشم.سر فرصت میام میگم چه کاری استخر تموم شد و بالاخره شنا یاد گرفتم و میتونم تو عمیق شنا کنم.هوورااااا خیلی خیلی ذوق تولدتو دارم و گاهی اشکم در میاد.اضطراب هم دارم که کارات خوب پیش بره.توکلم به خدای مهربونه مامانی تازگیا یه مدل خاصی می خندی که تقریبا الکیه و برای جلب توجه دیگرانه .تقریبا این مدلی:هه هه هه هه!! الان لا لا کر...
22 آبان 1390

عید آمد و عید آمد...

دختر نازم چه روز قشنگیه امروز.روز عرفه.روزی که باید خودمونو بشناسیم.حیف که نشد زیاد استفاده کنم ولی خدا به دل من آگاهه.خدا میدونه دلم برای خیلی چیزا تنگ شده.برای دوره کردن قرانم که امیدوارم زیاد فراموش نکرده باشم.برای یه خلوت  سر صبر با خدا و ...به خاطر تو دختر نازنین همه این روزا قشنگ ترین روزای زندگیمه حتی اگه نتونم کارای مورد علاقه ام رو انجام بدم.تصمیم قطعی داشتم کلاسم رو شروع کنم ولی گذاشتم بعد از عید که به امید خدا عاقلتر بشی و من بتونم کمی به کارای شخصیم برسم! فردا عید قربانه.یاد پارسال به خیر.فردای عید به دنیا اومدی و من و بابایی روز عید چقدر کار کردیم.از خرید و شستن میوه و مرتب کردن خونه و ...چه روزای پرهیجانی.چه ...
15 آبان 1390

تجربه جدید یه کم تلخ

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد   گل گلدون من یه سرماخوردگی ساده اینقدر تو روحیه من تاثیر بدی گذاشته که فقط و فقط از خدا میخوام هیچ بچه ای تو دنیا دچار بیماری نشه. حالت خیلی بهتره ولی کمی صدات گرفته.امروز دوباره بردیمت دکتر تا مطمئن بشیم گلوت عفونت نکرده که شکر خدا مشکلی نبود.ولی این چند روز خیلی خیلی خیلی به من و با با سخت گذشت.شبهایی که به خاطر کیپ بودن بینیت سخت می خوابیدی.روزهایی که جز شیر مامان هیچی هیچی نمی خوردی و ...زیاد دوس ندارم خاطرات تلخ بگم.ولی چه کنم مادر شدم و غصه ام میگیره طفلک معصوم من اشتهایی برای خوراکیهایی که عاشقشون بوده نداره.برعکس تصورم که فکر می کردم ...
11 آبان 1390

هردم از این باغ بری می رسد..

دختر نازنینم هر روز که میگذره همراهه با تحولات جدید که  نه راه حلی برای بهبود شرایط میشه پیدا کرد نه میشه بی تفاوت بود.چون سریع سیستم عوض میشه و هیچ روزی مثل روز قبل نیست.تنوع از این بالاتر؟! یادم میاد روزهای اول تولدت رو که با هر بار شیر خوردن حداقل 3 ساعت می خوابیدی.وااااای روزهای بیمارستان رو نگو که گاهی به کمک پرستارا و با ضربه به کف پا کمی هشیارت می کردیم تا شیر بخوری. یادم میاد حوالی 3 ماهگی که خواب شبت کامل تنظیم شده بود شبها 5-4 ساعت می خوابیدی و بعد تقاضای شیر می کردی اون هم نه با گریه با ملچ مولوچ خوردن دستات!!دکتر گفته بود هر 3 ساعت باید شیر بخوره گاهی به زحمت تو خواب شیرت میدادم و گاهی هم میخوابیدم تا خود...
6 آبان 1390

چه تصمیم های سختی

دختر نانازی من سلام به روی ماهت بعد از ٤-٣ روز تاخیر بالاخره امروز رفتیم مطب آقای دکتر برای پایش رشد ١١ ماهگی.البته پدر آقای دکتر به رحمت خدا رفته بود و چند روز مطب تعطیل بود.بابایی هم مطبشو تعطیل کرد تا به چند تا از کارای عقب افتاده برسیم. بماند که چقدر شلوغ بود و بچه های  یکی از یکی بی حال تر میرفتن و میومدن و این وسط چه دل خوشی داریم ما که میریم برای اندازه گیری قد و وزن!!بعد از یک ساعت نوبتمون شد و شما هم بداخلاق شده بودی چون صبح زودتر از همیشه بیدارت کردم.رفتیم داخل.آقای دکتر شمارو خیلی دوست داره و هربار کلی بغلت میکنه و بچمو نمیده بهم!!تا اونجا که میدونم ٢ تا پسر داره!! همیشه اولش بهت میگه بیا وزنت کنم ببینم ...
2 آبان 1390
1